غروب یک پنج شنبه دلگیر بود که از ایران گذر می کرد ..
روستای کندوان
فقط کافی ست یک بار کوچه های سختْ شیب این روستا را قدم زد
و با مرغ ها مهربان بود و خرها را نوازش کرد
تا متوجه شد این خانه های نمکین و بامزه نه
یکی از سه پدیده ی استثنایی زمین شناسی و معماری و باستان شناسی
و نه ژئوتوریسم و این چنین حرف های فکلی و کراواتی و اتوکشیده ای ست
و نه هیچ دلیل دو دو تا چهارتای دیگری که در تمام مقاله ها تنگ ِ این روستا چسبانده اند
اصل قصه اش را بخواهید اینجا همانجا
و زمانیست که پیرْزمین سبز موی و آتش دل ما دلش گرفته
و یک لحظه خرجین جنگل و دشت و بیابان و قطب و دریایش را کنار گذاشته
و زانوهایش را بغل کرده و نشسته یک دل سیر در فراغ آسمان ناله سرداده
و اشک ریخته ، از کوهی کهنسال و عاقل شنیده ام که
بابا زمینش فقط سه بار تا به حال گریه کرده و هربار که گریه کرده
اشک هایش در راه رسیدن به معشوقه سنگ شده اند
و چسبیده اند گوشه ی چشمش ،
گفته بود زمین فقط سه بار در گوش آسمان گفته دوستت دارم
و دل دل کرده که آسمان را ببوسد و وقتی نتوانسته دلش گیر مانده و ..
فقط کافی ست یک بار کوچه های سختْ شیب این روستا را قدم زده باشید
و گوشتان را نزدیک دیواره های صخره ای آن گرفته باشید
تا آواز جانگداز زمین را بشنوید و بی اختیار دلتان بخواهد
روی یکی از پلکان های خلوت آن بنشینید و سرتان را بگذارید روی شانه ی یار
و از او بخواهید که که آرام در گوشتان یادآوری کند که دوستتان دارد و دل دل کند که ..
+ کاش میشد باتو هم این کوچه ها را قدم زد
از هوایش مست شد زمینش را عاشق کرد
عاشق تر کرد ..
نظرات شما عزیزان: